بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !




موزیک گوش میدم..هزار بار..بی ربط بیربط ...  .عربی..ایرانی..انگلیسی..فرانسوی..اسپانیولی...به هر زبونی فقط یک چیز رو میشنوم .... خسته شدم..چرا امسال تموم نمیشه ........... د...تمام سعی ام رو میکنم که به اطرافم درست نگاه کنم و خوب ببینم و بهترین تصمیم رو بگیرم... یادش بخیر باباجون رو ...حرف جالبی میزدند..:
 کَس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من !

 




آخر هفته خیلی خوبی بود .....
احساس قدرت میکنم چون شاید جزء معدود زمانهایی بود که تونستم مسئله ای که مثل خوره آزارم میداد رو خیلی زود حل کنم ونزارم که بیشتر از این آزارم بده ... توی این یک هفته به اندازه ۱۰ سال بزرگ شدم .... دیدم نسبت به خیلی آدمها و خیلی اتفاقات و خیلی تعلقها تغییر کرد...یک چیزی رو خوب یاد گرفتم ..تعلقی که یک شبه به تعلقی دیگه تبدیل بشه ..و جای خالیی که با هر موجودی قابل پر شدن باشه ..ارزش یک لحظه تامل و تعلل رو نداره ... باید گذاشتش و گذشت ...
.توی زمانی که همه فقط خودشون رو میبینن و خودشون، ُگناه بزرگیه اگر که به فکر خودم نباشم...فقط حواسم باشه که اون من درونم اونقدر بزرگ نشه تا به جز خودم کس دیگه ای رو نبینم..آخه اینجوری دنیام خیلی کوچیک میشه و من نمیخوام توی دنیای کوچیک و محدودی باقی بمونم ... یاد گرفتم به هر کسی اونقدر احترام بزارم که خودش برای خودش قائله ...نه بیشتر و نه کمتر ....یادگرفتم که هرگز به خودم مغرور نشم، چون غرور آدمها رو خیلی کوچیک میکنه ...
حالا حرف مامان رو کاملا درک میکنم : درخت هر چه بارش بیشتر باشه،سرش پایین تره !

هرچی بوده ونبوده رو گذاشتم پشت سرم و به استقبال سال جدید میرم و بر عکس سال ۸۲ که در پایان اسفند یک فلش بک داشتم..بدون هر برگشتی به سالی که گذشت، فقط به روبرو نگاه میکنم وهر چیزی که باید ببخشم رو میبخشم .... و ذهنم رو آماده میکنم برای تمام اون چیزهایی که باید یاد بگیرم و تمام اون نیروهایی که باید در خودم جمع کنم تا به آرزوهام برسم .... نمیدونم چطوری..اما احساس خیلی خوبی دارم..احساس سبکی..احساس میکنم که چشمام باز شده..از یک خواب سنگین و طولانی ....


خداحافظ فکرای آزاردهنده...خداحافظ احساسات ناخوشایند ...خداحافظ نیروهای منفی درون من ...خداحافظ رفقای نیمه راه .............  خداحافظ !





خوب ! تنها میتونم بگم که یک حس خیلی قدیمی برام زنده شده... جیمبو ..کاکتوس بداخلاقم..موزیک ..تنهایی و افکار عجیب و غریب ....

این چند شب کلی فیلم دیدم ...:

Million Dollor Baby
The life Aquatic
Code 46
Shall we Dance
Birth
National Treasure
Ray


این چند شب یک موزیک خیلی جالب کشف کردم به اسم : دیوان شمس و باخ ! اگر گوش نکردید حتما بگیریدش..خیلی آرامش بخشه ....

این چند شب به اندازه کل سالی که گذشته زبان خوندم ...

اما حالا نشستم اینجا ..نه صحنه ای از تمام فیلمهایی که دیدم یادم میاد ..نه کلمه ای از کتاب IELTS  !! تنها این موسیقی مرتب تکرار میشه و خیلی حس خوبی بهم میده.....

این شبا یه شعر بی ربط مسخره مرتب یادم میاد.... یه مجموعه بی مزه بود به اسم زیر آسمون شهر...آخرش یک ترانه ای داشت که من همیشه شعرش رو گوش میکردم و خوشم میومد :

آدما ،با هم و تنهان !
هر کدوم یه جور معمان..

بعضی واژه ها یه رازن ..
بعضی واژه ها بی معنان..

آدما نقشای رنگی
گاهی شادن گاهی غمگین

آخه زندگی بنا نیست
که سراسر باشه شیرین

زیر آسمون این شهر
چرا دشمنی؟ چرا قهر؟

وقتی میشه تهی کرد
جام زندگی رو از زهر

آدما خوابن و بیدار
آدما راضی و بیزار
آدما قصه جاری
قصه اشون قصه تکرار

چی حقیقت ؟ چی سرابه ؟
چی گناهه ؟ چی صوابه ؟
چهره های آشنایی ، صورتی پشت نقابه !

شب بخیر



دیشب که میخواستم بخوابم از خدا خواستم تمام کینه هایی که چه درست و چه غلط توی دلم مونده پاک کنه ........ صبح که بیدار شدم خیلی سبک بودم .......



... ای کاش الان صبح بود ...       

گفتمان






شدم عین دکتر همیوپات.....مجبورم هزار بار همه حرفا و افکارم رو رقیق کنم تا به تو بگم...شدی عین مریضای اون دکتر همیوپات .... که بدنشون حتی از شنیدن خاطره رقیق شده یک اندیشه ، هزار و یک عکس العمل عجیب نشون میده !

بارون میاد ...



یک روز بارونی خیلی شاد ....صبح بلند شدم ..رفتم که بچه ها رو قبل از اینکه برن مدرسه ببینم .... رسالتهای گم شده داره کم کم یادم میاد .... خیلی صبح یا انرژی شروع شد ....
بارون میاد ....
بارون میاد ....
تا صبح بیدار بودم .... و فکر میکردم که ازهم چی میخوایم ؟..... چیز زیادی نیست !! هست ؟
بارون میاد ...
چند روزبیشتر تا عید نمونده ..انگار از فلش بک سال ۸۲ تنها دو یا سه ماه گذشته ...
بارون میاد ...
بعضیها یقه هاشون رو کشیدن بالا و سرشون رو توی یقه اشون پنهان کردن ..انگار نه انگار که این بارون نعمتیه برای اونها ....
بارون میاد ....
ماشینای تمیز، گلی میشن ..ماشینای گلی ، تمیز !! برف پاک کنها رو بزنین .... بزارین بارون شیشه نگاهتون رو تمیز کنه ...
بارون میاد ...
بارون میاد ...
گوش کن ببین چی میگم ... گوش کن ....گوش کن .....
بارون میاد ...


این جمله از استامینوفن خوب یادمه :

من باید تونل میشدم
از اینهایی که بعد از هر چند متر تاریکی با یک مهتابی روشن میشوند !!!




اپیزود آغازین :  

دانشجو که بودم،وقتی خیلی دلتنگ میشدم ...از دانشگاه تا خونه پیاده میومدم..تو سرما تو گرما .... گاهی تنها ..گاهی هم با ساناز یا بقیه .... خوب یادم هست که گاهی از شدت خستگی از سر کوچه تا دم خونه برام یه راه طولانی بود ! ..وقتی میرسدم تا خود صبح مهمون سفرنامه شهریار قنبری بودم و حافظ کلمه به کلمه شازده کوچولو ی شاملو .... هوای تازه ...سهراب ...رهی ...دون کیشوت .... جبران ...و مائده های زمینی که بسیار الهام بخش  من بودند ....یادمه تو یکی از اون جلسات عجیب ..بحث درباره سفر بود .به من که رسید از من پرسیدند : اگر قرار بود به سفری طولانی و عجیب و سخت بری و در اون سفر به آب و غذا نیاز نداشتی...بیشتر از هر چیزی چه میخواستی؟....یادمه که حتی یک لحظه هم مکث نکردم ! گفتم : یک همراه خوب و استوار که با عشق راه رو با هم طی کنیم ....یکی بهم خندید..یکی بهم زل زد ..یکی رفت تو فکر...یکی پرسید : همراه خوب یعنی چی ؟ اینبار یکم فکر کردم : یعنی کسی که در طول سفر برای من نجنگه ..برای ما بجنگه ..برای هدف من جلو نره..برای هدف ما جلو بره ..یعنی کسی که به همسفرش دست همراهی بده و تا جایی که سفر جاریه ..ما باشه نه من ...قوت قلب باشه و انگیزه سفر......

اپیزود میانی :

غرور هم خوبه هم بد ... اما خودپسندی هرگز خوب نیست..البته تنها در نظر من...این روزها کلمات بدجوری توی ذهنم نقش میبندن....و انتظار دارم که کسی که اشتباهی کرده اشتباهش رو بپذیره و این اولین شرط عقلانیته ... من رو یاد سیاره خود پسند انداختی برای تو مینویسمش چون این سیارکها رو میپرستیدم و هر کدومشون برام درس عمیقی توی زندگی بودند....این تکه رو به تو هدیه میکنم ...بدون مناسبت تولد و عید و کار جدید و سوغاتی و ....


اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.پس از پنج دقیقه‌ای شهریار کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -
چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی‌شنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!



اپیزود پایانی :

فیلم بیمار انگلیسی یکی از فیلمهایی بود که خیلی دوست داشتم . شاید تمام افکار درهم من رو به سمت اون کشید.... دست خط کاترین در هرودت در آخرین صحنه های فیلم پر از معنا بود :




How long is a day in dark....fire is gone and i'm horribly cold
I really should drag myself outside ,then there may be the sun ...I'm afraid to wasting the light in these paintings and writings
we die,we die at rich with lovers and tribes....Fears we'd hidden in  like this rigid cave....Lamps had gone out and i'm writing in darkness

شب بخیر ...

نگاه من ..




انگار همه احساسات آدمها تو نگاهشون موج میزنه ....همیشه به این امواجی که به نظر زبان خاموش ناگفته هاست خیلی دقت میکنم ...... با هیچ نمایشی نمیشه پنهونش کرد ...

 انگار چشمای من هم چپ شده !! آخه این روزا هر کی من رو میبینه میگه : هاله چرا نگاهت اینجوری شده ؟ میگم چطور شده ؟!!؟!؟! میگن :‌یه جوریه !!! نمی دونم .... یه حالتیه ....می خواستم بگم :‌یهو بگید تاب برداشته  !!  .... اما ای کاش نگاه  آدما همه احساسشون رو افشا نکنه !! ....  
اما بدتر از اون میدونین چیه ؟؟ اینکه نگاه آدمها هیچ احساسی نداشته باشه ..هیچ پیامی ..هیچ گرمایی ..هیچ داستانی ........ یادمه پارسال همین موقعها  توی وبلاگم نوشته بودم که میخوام فریاد بزنم .....  اما الان دوست دارم ساکت باشم ..فقط همین ! 
به نظرتون  تو نگاه این آقا چه احساسی هست ؟؟ 

انگار همه احساسات آدمها تو نگاهشون موج میزنه .......................................................

بیداری ....ارواح سرکش ...




تا صبح بیدار بودم ...بعد از اون عصبانیت اول دیشب .... چند تا کلمه آخر شب من رو برد تو فکر ...عصبانیت بابت کی و چی ؟!؟.... پیامبر و دیوانه رو برداشتم ....ارواح سرکش ... پراکنده خوندم و  خوندم و خوندم ...


از مهر سخن بگو
همیشه چنین بوده است که مهر به ژرفای خود پی نمی برد تا آنگاه که ساعت فراق فرا می رسد.
به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند نسازید
بگذارید مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما
جام را پر کنید اما از یک جام ننوشید
از نان خود به یکدیگر بدهید اما از یک گرده نان مخورید
با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ولی یکدیگر را تنها بگذارید !!


سرم رو برگردوندم..... ۴ صبحه ... باورم نمیشد ....
و نگویید خدا در دل من است...بگویید من در دل خدا هستم .......

جبران ...پیامبر ...دیوانه ...ارواح سرکش ....زلزله ...سونامی ...انتخابات عراق ......عیدی که در راهه ....فکر ....کار ..فکر ....
دلم می خواست الان شمال بودم ....هیچ کس هم نبود ...

 صبح که اومدم سر کار بیخود و بی جهت به یک پیغام در یاهو انقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد :

salam ,age in pmamo baraye 1200 nafar send nakonid 4 nafar az yahoo mian ba bil mizanand to saretoon va 3 nafar dige ro soratetoon asid mipachand .yahoo in karo karde baraye hazfe idihaye bi estefade

تا فردا ...........