بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

روز دیگری در بهشت



آرامش خاصی دارم...به تو که فکر میکنم..همه چیز در درونم آرومه ...

دیشب خواب دیدم..خواب دیدم که محمدعلی کوچولو  برام یک تاج آورده ...یک تاج خیلی باشکوه ...بهم گفت نگرش دار پیش خودت ....

دنبال سی دی  رباعیات خیام با صدای شاملو میگردم..نمی دونم کجا گذاشتمش .. 

از صبح این ابیات توی ذهنمه :‌

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با
سرنوشت تر آب
عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاریست

......
وبدانیم اگر کرم نبود
زندگی چیزی کم داشت
وبدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز چیزی کم داشت
وبدانیم که پیش از مرجان
خلائی بود در اندیشه دریاها ...

عاشقانه یک روز بارانی





امروز از اون هواهای بارونی که اصلا دلم نمی خواد هیچ جا برم و هیچ کاری بکنم ....
اگه به خودم بود ..پرده اتاقم رو می زدم کنار ..پاهام رو رو تخت دراز میکردم.... پری خوانی گوش می کردم . بعد هی خوابم میبرد ...از تغییر فرکانس صدای شعر بیدار میشدم..یکم این ور اونور رو نگاه میکردم...بعد ..دوباره خوابم میبرد !!!
وای چقدر کیف میداد اینجوری ....

یک پنجره براى من کافى‏ست
یک پنجره به لحظه آگاهى و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را براى برگ‏هاى جوانش
معنى کند
از آینه بپرس
نام نجات‏دهنده‏ات را
آیا زمین که زیر پاى تو مى‏لرزد
تنهاتر از تو نیست؟

....

حرفى به من بزن
آیا کسى که مهربانى یک جسم زنده را به تو مى‏بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه مى‏خواهد؟
حرفى به من بزن
من در پناه پنجره‏ام
با آفتاب رابطه دارم

اله کامپ


نمردیم و ما هم سوار لیموزین شدیم ! ...خوب واقعا این لیموزینهای ایرانی شاهکاره !! واقعا نمیدونم میشه اسمش رو لیموزین گذاشت یا نه ...جالب تر از اینکه صاحب خوش فکر این لیموزین اسپرتش کرده باشه !!!!!‌:))))) واقعا من برام جالبه که بدونم چطوری به ذهنش رسیده  !!؟!
حالا همه اینها به کنار..تصور کنید که یک شیر پاک خورده ای هم سوار همون لیموزین با شما و همکارتون باشه و جو بگیرتش فکر کنه چه خبره .... :)))) خلاصه ..داستانی بود ...:))

امروز اولین روز این نمایشگاه کوفتی اله کامپ بود..یاد پارسال افتادم که شب قبل از نمایشگاه تا ۴ صبح تو غرفه مشغول بودیم.....بیزی اتریش بود ...از تو نمایشگاه با بیزی حرف زدم... دلم براش تنگ شده بود....اما عجب شبا و روزایی بود...یادش بخیر.....

بی خوابی ۲

 



دختر !!
ساعت ۲:۴۲ صبحه و بالاخره طرحم تموم شد !! خیلی ازش راضی هستم .....
فردا تعطیله ...کلی میخوابم .... امشب اتفاق جالبی افتاد...عکس العمل آدما و رفتاراشون همیشه برام جذاب..عجیب و غیر قابل پیش بینیه !

بگذریم ....
خوشحالم که هوا پاییزی شده..عاشق سرمام.. به یاد حوالی کافه شوکا و سیاه روشن :

انتظار بارانی را میکشم ..
که پلک بر هم بگذارم ..
باریده است ..
بانو ..
به تماشای ستاره ها
بی چتر
بیا !‌

شب به خیر :)

بی خواب !



ساعت نزدیک به یک صبحه ...روز..شب..روز ..شب......
ایمیلهام رو چک کردم..بیشتر از ۱۰ تا نامه تبلیغاتی...این دو شب نمیدونم چرا انقدر دوست داشتم از کسی نامه داشته باشم و بخونم ...کسی که خطابش با من باشه نه یک لیست ۲۰۰-۳۰۰ نفره !رفتم که junk mail ام رو خالی کنم که چشمم خورد به یک نامه با عنوان :

lotfan bekhoonin..احتمالا چیز جالبی توش باید باشه..اما هر کاری کردم باز نشد ..یعنی نتونستم فونتش رو بخونم ...

دلم برای  کتاب طومار شیخ شرزین تنگ شده  .....

شرزین رنگ پریده و هراسان تا پشت در بسته میرود ..

شرزین :‌  موشها به کار جویدن کتابها مشغولند .اندیشه ها را می جوند و خود را فربه میکنند ولی نه با اندیشه !
شرزین :  {فریاد میکند} چگونه در این همهمه می شود سخن گفت ؟؟
استاد در وی مینگرد.
شرزین : به هر حال نمیشنوند ! برایم باد است اگر به جان دو عزیزم سوگند،حرفی بزنید !
استاد : سخنانی به هم بافته ای شرزین.نمی دانم در پی بدعتی هستی یا جویای اصالتی ؟ دیگران در نوشته تو می آیند و میروند.از آنان وام میگیری و برای خود سرمایه می سازی ..هر کس سخنان خود می گوید و با این همه همه سخنان توست . راست بگویم ، اندیشه هایت بکر نیست !
شرزین:  هیچ بکری فرزندی نزاییده است !
استاد:  اما  آنچه زاییده بکر بوده ...



شب بخیر....

بی نشانی



امروز از اون روزایی بود که می خواستم تمام انرژی مثبتی که سراغ داشتم تو خودم رو نثار یکی بکنم و براش آرزوی موفقیت کنم .....
امروز از اون روزایی بود که دلم می خواست یکی پا به پام میومد که راه بریم ... وقتی روز تموم شد..فقط دوست داشتم که در فضایی قرار بگیرم که انگار وانگار همون لحظه است و بس و هیج چیزی چز اون لحظه واقعیت نداره  ! انقدر درباره آینده و نامعلومی آینده فکر کردم که .............
حالم خوبه ....به خاطر همه چیزهایی که دارم خوشحالم ....... نیازهای ساده و ممکنی دارم ...دوست دارم مثل سالهای دانشگاه بی خیال بی خیال..برم...زیر بارون..زیر برف..تنهایی...یا چندتایی....چه نیاز ساده ممکنی..یه شاخه گل....یه صحبت آروم و شادی بخش ... یه حس آرامش و امنیت ..یه جور ثبات ....
همیشه عاشق فصل سرمام..وقتی پاییز شروع میشه...وقتی یه گزندگی خاص وارد هوا میشه احساس میکنم که  آرامش بیشتری دارم....شاید برای اینه که من یه زمستونی هستم....
به هر حال .......


<<چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.>>
و میزبان پرسید :
-قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
وعشق ،تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند مانوس


......
-چرا گرفته دلت ،مثل آنکه تنهایی .
-چقدر هم تنها !‌
-خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
-دچار یعنی چه؟
-              عاشق.
- وفکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی بیکران دریا باشد .
-چه فکر نازک غمناکی ....


....

اتاق خلوت پاکی است
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد ...
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم ....
..




مرا سفر به کجا میبرد؟..
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند 
کجاست جای رسیدن ..و پهن کردن یک فرش 
و بی خیال نشستن...

و در کدام بهار درنگ خواهی کرد ..
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ..؟



سفر دراز نبود :
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد .





صنعت !!!





سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳ ، رادیو تهران..ساعت ۸:۳۰ :

آلمان سالیانه ۲ میلیارد یورو از صنعت سکس !!!! درآمد دارد و این صنعت !!!در زمره صنایع پرسود به حساب می آید !!!!!






از امروز ......





دیشب برای خودم یک شاخه گل خریدم ..تا به خودم بگم که دوستت دارم...و یک شاخه برای تو خریدم...تا بهت بگم که دوستت دارم...اما گذاشتمش همینجا..کنار شاخه خودم ...چون هیچ وقت از هیچ گلی....برای ابراز محبت خوشت نمیاد ...

تمام دیشب بیدار موندم ....فکر کردم...خیلی فکر کردم ......خیلی ...
چند تا نتیجه گرفتم ...
۱- همیشه شهامت پذیرفتن اشتباهاتم رو داشته باشم..این چیزیه تو بقیه که آزارم میده ...من نباید این طور باشم ...
۲- به خود درونم اجازه ندم اونقدر بزرگ شه که دیگران رو نبینه...این چیزیه که در دیگران همیشه آزارم میده...
۳-به خودم درونم اجازه ندم که اونقدر کوچیک شه..که دیگه خودم رو نبینم..این چیزیه درون من..که همیشه آزارم میده ...
۴- تمام ارزشهای زندگیم رو بشناسم و برای  داشتنشون تا زمانی تلاش کنم که من هم ارزش مشابهی داشته باشم ..این عدم توازن همیشه آزارم میداده ...
۵-  بدونم که دوست یعنی چه ؟ چه کسی دوسته و چه کسی دوست نیست ..؟دوستانی که دارم رو به خاطر دوستانی که ندارم ! نادیده نگیرم...و نرنجونمشون ....به خاطر روابط بی ارزش و ناشناخته دوستای واقعیم رو از زندگیم حذف نکنم ....این بزرگترین رنجش من در زندگیم بود ....
۶- به رفتارم فکر کنم..اگر کسی رو رنجوندم ...باهاش صحبت کنم ..نزارم دورتر و دورتر بره...اون هم به خاطر اشتباه من ! و به خاطر غرور بی جای من ! این غرور چیزیه که همیشه من رو تو خالی کرد ه....
۷- به کسی یا چیزی عشق بورزم که عمق اون عشق رو درک کنه .
۸-قدر شناس باشم... و بدونم چه کسی در کجای دنیای منه و چقدر به من اهمیت میده ...


قلبم تیر میکشه..احساس رنجش خیلی زیادی میکنم.....اما هیچکس نمیتونه درکش کنه ...کسی به خودش زحمت نمیده تا فکر کنه چه عواملی منجر به چه تصمیماتی میشه...

این آهنگ لعنتی کجا بود دیگه :‌

با من بگو از عشق ...
ای آخرین معشوق...
که برای رسوایی...
دنبال بهونه ام ..
با بوسه ای آروم
خوابم رو دزدیدی..
تو شدی
تعبیر رویای شبونه ام
......


جای پا









دو هفته گذشته زمان زیادی رو با بچه ها گذروندم ...مثل همیشه بودن با اونها بهترین التیام روح من بود...به این فکر میکدم که اینهم بخشی از خودخواهی های منه ...حتی بعضی از اونها من رو نشناختن .....روز اول دلم بد جوری گرفت و بغض کرده بودم ...فهمیدم که هر وقت خودخواه میشم ..بخشی از وجودم رو نادیده میگیرم..خود خواهی های من حتی به ابعاد درونی خودم هم رحم نمی کنه !! .... همه ما همینجور هستیم..اما هیچ وقت شهامت پذیرش واقعیت ها رو نداریم و همیشه به راهی فکر میکنیم تا از واقعیتها فرار کنیم !..بچه ها واقعا با ارزش هستن ...امشب رفتم دیدن نازنین..اون حالا یه بچه داره..نازنین توپول و بامزه زمان بچگی..نازنین قرقرو و دماغو !! حالا یه بچه داره ..یه پسر خیلی توپول و بامزه ...وقتی بغلش کردم یک حس خیلی خیلی عجیب بهم دست داد...انگار از تو لرزیدم..فسقلی ..وقتی اومد بغلم..آروم شد..و آروم خوابید ...بغض کرده بودم ...اگه یک کلمه حرف میزدم  اشکم میومد پایین .....میگن دردناک ترین درد دنیا..درد زایمانه..اما شیرین ترین دردهاست..هیچ وقت.و هیچ زمان کسی نمیتونه درکش کنه ..............
دلم میخواد حرف بزنم ......دلم دو تا گوش شنوا میخواد که ورای کلمات..روح حرفهام رو گوش کنه ......دو تا گوشی که حوصله داشته باشن تا به حرفام فکر کنن..به بودنم و به نبودنم .......
وقتی مریم اومده بود خونمون برام یک کتاب آورده به اسم جای پا...نوشته پرستو ابراهیمی...امروز صبح خوندمش :

خوابی دیدم....
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزدم ...
بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق میزد ...
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم..
یکی متعلق به من
و دیگری متعلق به خدا ...
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ..
به پشت سر و به جاهای پای روی شن نگاه کردم...
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام...فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است ...
همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است !
برایم ناراحت کننده بود ...
از خدا سوال کردم :
خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم
در تمام راه با من خواهی بود ...
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام
تنها یک جای پا بود !
چرا هنگامی که بیشتر از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ..مرا تنها گذاشتی ؟
خدا پاسخ داد :
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت !
اگر در آزمون ها و رنجها..
تنها یک جفت جای پا دیدی
زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم .........


شب به خیر :)