بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !




گاهی فکر میکنم ..... چرا من سعی میکنم تا در هر شرایطی به همه چیز توجه کنم..اما بقیه نه ؟!؟!حداقل درمورد خودم اینطور بوده...آدمایی که برام مهم هستن همیشه جایگاه خودشون رو دارن..هیچ وقت نمیگم که من در محیط غرق میشم !..نمیگم..من اینطوریم..هر جا که باشم..زمان از دستم خارج میشه ..نمی گم ...................  چقدر از این موضوع عذاب میکشم ...چقدر زیاد ...




رفت......انگار یکم زود دلم تنگ شد ... !




خوب....... امشبم شبی بود..وشب خیلی خوبی بود.....
  حدود ۲۰ نفر از بچه های دانشگاه رو تو دیدنیها دیدم..خیلی هاشون دو نفره اومده بودن ...بعضیهاشون رو دوسال میشد ندیده بودم ... 
...آقا بیزی هم که فردا داره میره ...بعد از اینکه
از دیدنیها اومدیم ..خداحافظی کردیم و اون رفت .    

الان دارم شهر قصه گوش میدم باز... نمیدونم چند بار تا حالا گوش دادمش..اما هر دفعه برام تازگی داره !!

الان داره میگه :
..اکس کیوز می.یعنی معذرت میخوام... پول خرد اگر دارید..یک قران یا دو قرون ..تحت عنوان قرض الحسنه به من تا شب جمعه قرض بدید !

بهت حسابی خوش بگذره  ....

خاطرات !





یه بار تو یک ایمیل نوشته بود ، حالا که یک دوستی تموم شده..چرا باید تصویر ذهنیمون از اون دوست یا از اون انسان رو خراب کنیم ؟! ........  قبول دارم .... باید گذاشت اون گذشته همونجور دست نخورده با همه خوبیها و بدیهاش ،پشت سر بمونه ..مگه نه ؟


راستی.....هفته دیگه این موقع ....


بهتر از این هم میشد ؟؟؟

 امروز برف اومد !



یه جشن کوچیک داریم که زود تموم میشه !
داشتی یک بالن سبز خوشگل و خوش رنگ رو باد می کردی . یه بالن صورتی به چشمت خورد...بالن سبزه رو ول کردی ..شروع کردی به باد کردن صورتیه ! داشت یکم بزرگ می شد که یه بالن قرمز رو دیدی ....صورتیه رو همونطوری ول کردی و رفتی سراغ قرمزه ! که چشمت خورد به یک بالن آبی .....................................
 ای بابا هنوز تو اینجا نشستی ؟ داری بالن باد میکنی ؟؟ حواست کجاست ؟!! جشن تموم شده ! یه دونه بالنم توش نبود .... نه رنگی ...نه .... خودتم توش نبودی !!‌راستی واقعا این جشن تو نبود ؟!
چقدر بالن اینجاست !!!! هیچی هم که باد نکردی ؟! چته ؟ پاشو بریم....نه تو جشن اومدی..نه بالن داری ..نه وقت داری واسه دوباره شروع کردن ...چقدرم که خسته ای ...دستتو بده پاشو بریم .... وقت تموم شده ! ... چی ؟ چطور حواست نبود ؟ وقتت که بینهایت نبوده !!!



هدیه ای  مشترک :خدا اندیشید ! ....

آیا علاقه مادر یهودا به پسرش کمتر از علاقه مریم به عیسی بود ؟

نگرانه ؟...یا .....

دنبال یه چیزی میگرده

اومد نزدیکم..گفت میخوام باهات یکم حرف بزنم..میشه ؟
گفتم:آره..بشین..بگو :)
گفت میترسم مسخره به نظرت بیاد..بخندی. میشه فقط گوش کنی و حرف نزنی باهام..
گفتم آره..
گفت چند وقتیه دلم گرفته..نمی دونم چرا !؟ دوست دارم بفهمه ..درکم کنه ...!اما اون همیشه دنبال ساده ترین راهه ..درست الان که تحت فشارم... اونقدر مشغله داره که بتونه به راحتی گاهی فراموش کنه..که منم هستم ... 
گفتم :‌حتما درک میکنه....سخت نگیر.
گفت : میدونی مشکل چیه ؟ اون خیلی خودخواهه !خیلی..خیلی..خیلی...
گفتم : تو ناراحتی ..سخت میگیری ..احتمالا حساس شدی...شاید به خاطر این فشار ناخواسته و یا ناشناخته است..
گفت :‌هاله ..این فشار چیزیه که هر کسی میتونه به راحتی درکش کنه ... شاید نشه به زبون آوردش..اما میشه درکش کرد ..شرایط جدید..تا وقتی که عادت کنم...نگرانی از آینده و مبهم بودنش...کار..فکر...ترس از تنهایی و علاقه خیلی شدید...
گفت :میدونی..از شانس من...حالا که خیلی احتیاج دارم که بهم توجه کنه..اونقدر کار داره و سرش شولوغه و مهمون داره و سفر داره ..که دیگه ............... بازم مثل همه اون سالهایی که تنها بودم..باید تنهایی از پس این بغض لعنتی بر بیام..بازم ....
گفتم..من چیکار میتونم بکنم برات ؟؟میخوای برم تو تون وبلاگ لعنتی بنویسم ؟؟شاید دلت خنک شد ؟ هان ؟



خوب... امروز روز تعطیلی بود..و یه روز خیلی قشنگ بارونی ..تصمیم گرفتم خودم رو نقد کنم....قلم و کاغذ رو برداشتم ...و نوشتم.....۱و۲و۳و۴و۵و۶و....
نکته به نکته....تا اونجایی که ذهنم یاری میداد.....به خودم اصلا رحم نکردم...بعد فهمیدم مشکل همینجاست !! از همه میگذرم..از خودم نه ! ..زیاد سوزناکش نکنم.....روز مفید و خوبی بود....دیشب عالی بود..رفتیم سینما..... فیلم شبهای روشن ... خیلی زیبا بود... پر از لطافت و ظرایف گفتنی بود..از عشق..


از وبلاگ چخوف من رو ندیدی؟ (پیمان هوشمندزاده ):



نزدیکتر بیا
نترس ، هیچ اتفاقی نیست که بیفتد
نزدیکتر که باشی مستیم را نمی بینی
در عوض
کنار گوشت چیزی می خوانم
که عین توست
نزدیکتر بیا
ترسو