بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

چهره من ...



 



آخرین ساعات ۴ روز تعطیلاته ....خلسه خاصی دارم .... جلوی جیمبو نشستم و به این فکر میکنم که زمان چه زود میگذره .....باورم نمیشه که سال ۸۳ با سرعت باد گذشته ..مثل یک خواب ..مثل یک رویا .....خوندن یک نوشته کلی من رو به فکر برد ... با گذشت این یک سال، این منم که یک قدم از تولد دورتر و یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم !‌ دلم برای خیلی روزهای گذشته تنگ شده و هنوز آرزوهای خیلی بزرگی برای آینده دارم ......
گاهی با خودم فکر میکنم  که تغییرات زیادی کردم و در این تغییرات روحم بعضیاز حساسیت هاش رو از دست داده ..وقتی به این فکر میکنم که مبادا از مسیری که سالها پیش برای خودم انتخاب کردم دور شده باشم .....دلم میگیره ...
از آخرین تاسوعا و عاشورایی که به خیابون رفتم تا این کارناوال عزا رو تماشا کنم  ۵ سال میگذره ...با خودم عهد کردم که هرگز دلم رو به نمایشی روغین ، آلوده نکنم ....
من آدم خیلی مذهبی نیستم..اما هر کسی برای خودش اعتقاداتی داره ...خدایی که من میپرستم همینجاست..خیلی نزدیک به من ... من باورش دارم ..یک روز که بزرگترین لطف دنیا رو در حق من کرد باهاش عهد کردم که همیشه بهش وفادار بمونم ... و هرگز عهد شکنی نکردم ...
این دو روز به هیچ تکیه ای نرفتم ..به هیچ روزه ای گوش ندادم ... غذای نذری نخوردم ... اما نمی دونم ... یک حزن خاصی توی دلم بود ... از بالای پنجره نگاه کردم ..دخترا و پسرای جوونی که به اسم عزای یک بزرگ دینی لباس سیاه پوشیده بودن .... با حرکات آهنگین زنجیر میزدن ... با موبایلهای دوربین دار از هم عکس میگرفتن ... و نگاههای معنی داری که از میان هیاهو و دسته و علم و کتل رد و بدل میشد .... هیچ کس به هیچ کدوم از اونها از فلسفه بودن و رفتن حرفی نزده ... پوچی موج میزنه  ...

ساعت ۷:۴۴ بعد از ظهره ..دلم برای دو تا موجود کوچولو و دوست داشتنی خیلی تنگ شده...از خود خواهی منه که  فراموششون کردم ؟؟ امیدوارم که من رو بپذیرن ....