به خونه که برگشتم..اولین کاری کردم یک تلفن بود...وقتی قطعش کردم..همینجور نشستم و نمی دونستم که چطور باید از خدا تشکر کنم !!! سرم رو گرفتم عقب و چشمم رو بستم..... تکیه دادم..پاهام رو دراز کردم روی لبه تخت...یک چیزی از زیر میز کامپیوترم افتاد..چشمام رو باز کردم ...
بانو و آخرین کولی سایه فروش....
این هدیه برای من خیلی تاثیر گذار بود...همیشه زیر میزمه..وقتی میخونمش احساس میکنم که توی فضای ذهنی شاعرم..
صفحه اولش رو باز میکنم:
هاله ...
تو بالا افتاده ای که اینچنین کوچک انگاری دنیایت را !
پ.ق.
خرداد ۱۳۸۲
بالا...بالاتر
هاله جان امیدوارم که ranking موفقیت هات روز به روز بالاتر بره.
به افتخار هاله....
هورااااااااااااااا
گاه پیش میاید انسان از بالا نشستن کوچ کند به دور دست ها!
۱)جوابیه)ممنون ، من هم وقتی مینوشتم همین حس رو داشتم ،برای من هم عجیب بود...!
۲)وقتی بالا میفتی ، به بالا نگاه کن ، بهتر است
پیروز باشی
ای بابا هاله جون این دنیا به کی رحم کرده که ما دومیش باشیم!
سلام :)
هاله ی دور چشمانم بیشتر و بیشتر میشود.کبود و کبود تر...هاله ای که تو باشی بالا تر و بالا تر میروی.فرق بین من و تو همین بالا تر و بیشتر است شاید بانو!
من لینکیدم
سلام.
درود
ممنون از اینکه بمن سر زدید. حالم رو پرسیدی ، راستش هنوز خوب نشده!! شما یاد باشه برای کسی پول خورد نکنی ها!!!
خوش باشید.